نوشته‌ای در وصف سایه سنگین دروغ بر سر ادبیات ایران به بهانه نقد جایزه احمد محمود؛

استادها جعلی،کتاب‌ها جعلی‌تر
آراز بارسقیان‪-‬ سال 1391 اختتامیه دومین دوره جایزه هفت اقلیم در تالار استاد ناصری خانهٔ هنرمندان برگزار شد. سالنی که بر طبق آمار حدود بیست صندلی از سالن جلیل شهناز (150 صندلی) که جایزه احمد محمود برگزار شد، بیشتر داشت. آیت دولتشاه برای دعوت آدم‌ها به این جایزه دست به دامن کسی نشد ولی سالنش پر بود. «لبریز نبود» چون آیت دولتشاه شاید هر سال جایزه‌اش را تجربی برگزار کند ـ آن‌قدر تجربی که یک سالی این قلم را هم داور مرحلهٔ اولیه کرد و باعث شد با نخواندن چهار عنوان کتابی که در اختیارم گذاشته بود شرمنده‌اش شوم و همین تجربی بودن و البته در اکثر موارد داوری از راه دور. (در اکثر سال‌ها داوران این جایزه فقط با امتیازدهی از راه دور به برگزیده انتخاب کرده‌اند و کمتر پیش آمده شور داشته باشند که همین یکی از حواشی همیشگی جایزهٔ هفت اقلیم است ـ البته جایزهٔ هفت اقلیم برای چیزی مهم‌تر زیر سوال است.) این مورد را هم اضافه کنم که محمدحسن شهسواری در گشایش مراسم احمد محمود این اختتامیهٔ هفت اقلیم را به‌طور کامل از «تقویم» حذف کرد و گفت آخرین باری که «آن‌ها» دورهم در خانهٔ هنرمندان «که جای اهالی هنر است» جمع شده بودند، مربوط به دورهٔ ششم جایزهٔ گلشیری (زمستان 1385) بوده. دولتشاه در آن روزگار به ظاهر اهل دست به دامن این‌وآن شدن نبود و اتفاقاً مراسم رسمی آن سالش پر بود از چهره‌های داستان‌نویس و اهالی ادبیات؛ در مقابل جایزه‌داران احمد محمود در دو سه شب مانده به جایزه، از تمام قدرت ژورنالیستی و روابط عمومی خودشان برای دعوت هر آدمی که فکرش را می‌کردند استفاده کردند تا این بار هم به نام احمد محمود و با قدرت پوپولیسم مبتذل، شاگردها و آشناهای ماشاالله دریایشان را به این مراسم فرابخوانند؛ داوری که در کلاس‌های درس دانشگاهش پاستیل و خوراکی (و البته خیرات نمره) برای دانشجویانش دارد، سنگ تمام گذاشته بود. البته این کار خارج از رفتار سایر دوستان که به قول شهریار وقفی‌پور که در مصاحبه با سایت الفیا گفته بود: «نویسندگان و منتقدان دارند به کارمندهای روابط عمومی بدل می‌شوند و بالعکس، آن‌که کارگزارِ روابط عمومی نباشد، به چرخهٔ ادبی راه نمی‌یابند.»[1] حالا بیشتر از کارمند بودن و مدرس کارگاه بودن تبدیل شده‌اند به روابط عمومی نبود. بالاخره همیشه آدم‌هایی هستند که دوست دارند دیگرانی باشند که بهشان اس‌ام‌اس دعوت به مراسم بزنند و بعد از مراسم در صف دیدار وایستند تا بابت آن اس‌ام‌اس از آن آدم تشکر کنند. حال خیلی وارد تحلیل نمی‌شویم که دعوت هستیریک این همه آدم آن هم به نام احمد محمود که همیشه مزدش را از مخاطبان پروپاقرصش گرفته و می‌گیرد، چه اهداف منفی‌ای را دنبال می‌کرد ولی جا دارد فراموش نکنیم نیروی پوپولیسم یکی از مواردی است که می‌تواند به ابتذال بینجامد که آن را باید به حضور گروه پالت هم برای اجرای بخش لابد جذاب مراسم اضافه کرد. حضور گروه پالت یک واکنش بسیار جالب داشت که اتفاقاً هیچ‌وقت آن رسانه‌های مجازی و کاغذی بازتابش ندادند. در وبلاگ شخصی به نام «ناخدا» در باب حضور این گروه چنین نوشته شد: «آنچه در تصویر مشاهده می‌کنید اجرای گروه پالت در اختتامیه «جایزه ادبی احمد محمود» است. همان گروه پالت که یکی از حامیان مالی‌اش، مافیای نیمه‌دولتی موسیقی و از بدهکاران بانکی است. همان گروه پالت که می‌گوید: شهر من بخند! و مشخص نمی‌کند شهری که در آن عده‌ای انسان در گور می‌خوابند؛ و کودکانش پشت چهارراه‌ها و در کوره‌های آجرپزی عرق می‌ریزند و طبق آمار رسمی، به 70 درصد کودکان کار آن تجاوز جنسی می‌شود؛ به چه باید بخندد؟ همان گروه پالت که ترانهٔ «رود» سرودهٔ سعید سلطان‌پور را دزدید.»
دوستی ایده‌ای داشت؛ می‌گفت بیایید فرض کنیم مثلاً همین نویسنده؛ ساعدی، دولت‌آبادی، محمود و خیلی‌های دیگه؛ برای یکی از جلساتشان (قبل از انقلاب) رفته‌اند یک خوانندهٔ پاپِ خالتور دوران خودشان را آورده‌اند. چه حسی دارد؟ من این‌طوری این گفتهٔ دوستمان را ترجمه می‌کنم؛ ابتدا به نقل از صفحهٔ ویکی‌پدیای کانون نویسندگان برایتان می‌آورم: «روز اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷ در جلسهٔ شلوغی در خانهٔ جلال آل‌احمد، به‌آذین متنی را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران، با اصلاحات لازم، زیر عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» به تصویب رسید. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و «کانون نویسندگان ایران» از آن لحظه به بعد، رسماً فعالیت خود را آغاز کرد... اعضای نخستین هیات دبیران عبارت بودند از: سیمین دانشور محمود اعتمادزاده (به‌آذین)، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، داریوش آشوری و اسماعیل خویی (اعضای اصلی)، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی (اعضای علی‌البدل). رئیس کانون، سیمین دانشور؛ سخنگو، نادر نادرپور؛ بازرسان مالی، نادر ابراهیمی و فریدون معزی‌مقدم؛ صندوقدار، فریدون تنکابنی؛ منشی کانون، اسماعیل نوری‌علاء بود.» حال خیال کنید قاطی این گزارش آمده بود در جلسهٔ شلوغی در خانهٔ جلال آل‌آحمد با حضور گروه بلک کتس (این گروه از سال 1341 فعال است) و اجرای پرشور این گروه برای دور کردن حضار از کسالت و جذاب‌تر شدن مراسم، کانون نویسندگان ایران از آن لحظه به بعد رسماً فعالیت خود را آغاز کرد. این فقط یکی از شرایط کاریکاتور شدهٔ وضعیت ادبیات ماست. قبل از ادامهٔ مطلب فقط بگذارید اشارهٔ دیگر به آیت دولتشاه و جایزه‌اش داشته باشم. بدبختی وقتی نیست که شهسواری این‌طوری آیت دولتشاه را «تقویم» ادبیات می‌کند، بدبختی آن جایزه این است که دبیرش برای حفظ رفاقت و رقابت مجبور است «تقویم» درخوری باشد و وقتی در مراسمش از همین دوستان دعوت می‌کند، مدام با زبانی لرزان ازشان تقدیر و تشکر کند و بزرگوار بشماردشان. این وضعیت هیچ نسبتی با جایزهٔ هفت اقلیم سال 91 ندارد. البته این و عدم وجود جلسات هماهنگی میان داوران این جایزه، کمترین نقد جایزه‌ای است که با ادعای بچه‌های دههٔ شصتی به حیات خودش ادامه می‌دهد ولی جوایزی که تقسیم می‌کند برای متولدین زیر 1360 است.
نکتهٔ دوم تیتر کردن گفته‌ای از محمود دولت‌آبادی است: «شما تقویم هستید، ما تاریخ.» این تیتر در پست اینستاگرامی مهدی ربی و استوری‌های اینستاگرامی یزدانی‌خرم شاید التیام‌بخش اهالی اینستاگرام بود ولی به سوءاستفادهٔ آن به کوتاه‌مدتی حافظهٔ ثانیه‌ای خود اینستاگرام است برای عموم. بر طبق دو گزارش در خبرگزارهای ایبنا و ایسنا و فیلم پخش شده از آن لحظهٔ گفته شدن حرف محمود دولت‌آبادی، او منظورش قاچاقچیان و سانسورچیان کتاب‌های خودش و یکی مثل احمد محمود بوده است. در گزارش ایبنا آمده: «کسانی که به هر نحوی با انتشار قانونی آثاری نظیر آثار محمود و دیگران مقابله می‌کنند، نخواهند ماند. آن‌ها تقویم هستند و ما تاریخ.»[2] و البته در گزارش کامل‌تر ایسنا از قول دولت‌آبادی آمده: «متاسفم که این کتاب همچنان ممنوع است، ولی برای دزدها آزاد است. به این بهانه به مسئولان فرهنگی مملکت می‌گویم آقایان اگر یک کتاب ممنوع است اقلاً به عهد خود وفادار باشید و جلو جعل و پخش آن را هم بگیرید. اگر این کار را نمی‌کنید پس شما با بعضی از نویسندگان خصومت دارید. این خصومت کاملاً فردی و از جانب شماست. در کشوری که هنوز وقتی یک قصیده از رودکی می‌خوانید یک هفته سرشارید، اما در این کشور شما مسئول فرهنگی شده‌اید و هنوز آثار احمد محمود ممنوع است. بروید ببینید نویسنده «دایی جان ناپلئون» در چه شرایطی زندگی می‌کند. یک بار نپرسیده‌اید چه کسی کتاب‌های او را چاپ می‌کند؟! آقایان شما تقویم هستید و ما تاریخ.»[3] و البته در فایل صوتی منتشر شده از این صحنه بعد از گفتن جملهٔ «تقویم و تاریخ» سوت و کف به هوا می‌رود و جو سالن به سمتی می‌رود که حرف اصلی فراموش می‌شود و گویا الف‌یا و بنده و هر احدی که به این‌ها گفته باشد فاسد، تقویم است و آن‌ها تاریخ. این‌طوری که مهدی ربی در اینستاگرامش می‌نویسد بعد از شنیدن این جمله از دولت‌آبادی «کمر راست کرده» و خستگی‌هایش از تنش بیرون آمده. هر چند به‌طور کل بد نیست فایل صوتی این گفتار نسبتاً طولانی دولت‌آبادی را خود بشنوید تا بتوانید قضاوت کاملی داشته باشید:


‏https://soundcloud.com/araz-barseghian-857213461/xjuxdj45a9hh
می‌توانید نسخه کامل این جلسه را از سایت رادیو فرهنگ بشنوید.
اشاره شد که در این جایزه هیچ خبری از اهالی جایزه گلشیری نبود اما نکتهٔ جالب اینجاست، دولت‌آبادی دو کتاب هنوز مجوز نگرفته و محمود فقط یک کتاب بدون مجوز از ارشاد دارد و در مقابل هوشنگ گلشیری جز چند کتاب، بقیهٔ کتاب‌هایش (که تعدادشان از عدد 1 بیشتر است) هنوز در گیرودار ادارهٔ کتاب هستند. این به کنار حضور محمود دولت‌آبادی و خانوادهٔ احمد محمود در این مراسم جذابیت پنهان دیگری هم دارد. دولت‌آبادی در تاریخ چهارشنبه بیست‌وششم مهر سال 1396 به روزنامه اعتماد گفته بود: «چون در جریان نبودم و آقایان و اشخاص محترمی که این جایزه را راه‌اندازی کرده‌اند، نمی‌شناسم و ازآنجاکه هیچ تماسی هم با من گرفته نشده است، از اظهارنظر معذورم.»[4] جریان بابک اعطا هم قبل‌تر درباره‌اش خواندید. وقتی از ایشان خواستم دراین‌باره کاری بکنند، گفتند قرار است متنی در صفحهٔ رسمی کانال تلگرام گل‌آقا از طرف خانوادهٔ محمود منتشر شود. متنی که هیچ‌وقت منتشر نشد. خبری از ایشان هم نشد. جز اینکه در بیست‌وچهار آذر 1396 یعنی دو هفته قبل از جایزه، خبر تور تهران‌گردی شخصیت‌های تاریخی با محوریت احمد محمود منتشر شد. بماند که چنین توری برای آیدا سرکیسیان که از بانیان جایزهٔ پرحاشیهٔ احمد شاملو هم شهریور سال پیش برگزارشده بود. شهسواری ابتدای مراسم گفت از همان روز اول که تصمیم به این کار گرفتند به خانوادهٔ محمود اطلاع دادند؛ صادقانه بگویم این حرف یعنی اینکه بابک اعطا دروغ‌گویی بیش نیست چون پای تلفن به بنده چیز دیگری گفت. این هم در نوع خودش جالب توجه است.
از تمام این‌ها که بگذریم تکلیف برگزاری این سقوط ادبی مشخص بود. آن‌ها با دست به دامن شدن این‌وآن جلوی مطالب الف‌یا را گرفتند. هر کسی را که شبیه خودشان نبود سرکوب کردند و مراسمی مبتذل برگزار کردند و بر حقانیت نداشتهٔ خودشان پافشاری کردند.
یک شب قبل از مراسم اختتامیه این قلم به همراه غلامحسین دولت‌آبادی اختتامیه‌ای بر این جایزه نوشتیم؛ ما نوشتیم که دوستان حتماً این جایزه را برگزار کنند. آن‌ها هم جایزه را برگزار کردند! نکته‌ای که باید متوجه‌اش باشیم بسیار واضح است؛ ما نوشته بودیم شما بی‌اخلاق هستید، شما صلاحیت این کار را ندارید؛ شما امتحانتان را پس داده‌اید؛ شما نام محمود را هم عین گلشیری خراب می‌کنید؛ شما این جایزه را هم عین منتقدان مطبوعات به فساد می‌کشانید؛ پس برگزارش کنید تا برای ابد سرافکنده باشید. آن‌ها هم برگزار کردند. ما تمام این‌ها را ثابت کردیم و این فاجعهٔ ادبیات این روزها است. فاجعه‌ای که هیچ اراده‌ای برای حل‌وفصلش نیست. به زبان ساده‌تر یعنی اینکه می‌دانیم آن‌هایی که این کارها را می‌کنند فاسد، باند باز، مافیا و متاسفانه بی‌دانش هستند، اما همچنان جلوی‌شان دولا راست می‌شویم، برایمان «عزیز» هستند و حتی محترم. هر چند شاید در قلبمان می‌دانیم چه خبر است ولی منفعت نداشتهٔ شخصی‌مان است که گاهی نمی‌گذارد واقعیت‌ها را بگوییم. شاید اگر گاهی قدرت مقابله با منفعت‌های شخصی‌مان را داشتیم امروز ادبیات مستقل پرباری داشتیم؛ نه اینکه صنفی جعلی، استادهایی جعلی با کتاب‌هایی از خود جعلی‌تر، جوایزی جعلی و بررس‌های جعلی بهمان دیکته کنند چی درست است و چی نادرست ولی متاسفانه انگاری باید این درگیری‌ها ادامه یابد و هر سالمان دریغ از پارسال باشد.
گویا هیچ‌وقت، در هیچ روزگاری ما نمی‌توانیم موخره‌ای درخور و عاقبت بخیرانه برای ادبیات بنویسیم. انگار معنی صنف داشتن، امید ادبیات داستانی داشتن، جایزه‌ای به نام بزرگی داشتن، نمی‌تواند و نخواهد توانست خودش را از واژه‌ای مثل باندبازی و فساد ادبی و مافیا و روشنفکرنمایی جدا کند و ادبیات را به سمت استقلال واقعی خودش پیش ببرد. استقلالی که در دل خودش همان قدری که توانایی شنیدن صدای مخالف خود را دارد، می‌تواند با شنیدن صداهای گوناگون خودش را اصلاح کنید در نزدیک کردن بیشتر و بیشتر خودش با مخاطب تلاش مستمری (و نه مبتذل) انجام دهد. محمدحسن شهسواری به عنوان مجری این مراسم در آخرین بخش از گفتار خودش می‌گوید: «...رفاقت از حقیقت هم ای بسا مهم‌تر باشد...» فکر می‌کنم اگر بخواهیم به سبک آقای دولت‌آبادی حرفی بزنیم می‌شود گفت «شما رفیق هستین و ما حقیقت.» و بعد سیل تشویق‌هایی باشد که از هر طرف می‌آید. حالا یک بار دیگر از این رفقای جان باید پرسید شما چطور رفیق‌هایی هستید که همدیگر را مدام به حقیقت می‌فروشید؟
و اما پایان؛
زندگی را پایانی نیست، فساد و مافیا و باند را پایانی نیست. در روزهایی که این مطالب نوشته می‌شد، هادی تقی‌زاده، واکنشی نسبت به مطلبِ مختص مهدی یزدانی‌خرم نشان داد. ایشان در بخشی واکنش 200 کلمه‌ای او نسبت به تمام حرف‌ها در باب یکی از چند مافیای جوایز ادبی نوشتند «یا یزدانی خرم قطب موثر ادبیات است که همهٔ مشکلات موجود زیر سر اوست یا نیست. اگر هست از بی‌عرضگی و ناتوانی منتقدینش است که نتوانسته‌اند بدیلی برایش بیابند و مثل مورچه سواره به گاز گرفتن‌های گاه‌وبیگاه اکتفا کرده‌اند و اگر نیست من دلیل این همه جاروجنجال را نمی‌فهمم.» این دل نوشته در کانال تلگرامی داستان ایرانی که قبلاً شرح سانسورگر بودنش رفت منتشر شده.
خب اگر ایشان جاروجنجال را «نمی‌فهمند» پس جا دارد کمی شیرفهم شوند. ایشان متوجه نیستند یا نشدند یا نمی‌خواهند شوند که بحث آن بررس نشر نیست، بحث فساد سیستماتیکی است اتفاقاً برای همشهری خراسانی خودشان (محمدحسن شهسواری) هم صدق می‌کند. فسادی سیستماتیک که سرتاپای این ادبیات را گرفته و ایشان «نمی‌فهمند» که فساد نیازی به بدیل ندارد. مثلاً یزدانی‌خرم از نشر چشمه برود که چه شود؟ دوزخ او ماندن در همان شرایط جهنمی است. نیازی نیست جایی برود، او در کانون دوزخ است. کجا بهتر از عمق دوزخ برای آدمی فاسد؟ اشتباه نکنید، وضعیت این دوزخ فقط ازان او نیست. دیگران هم در چنین شرایط به سر می‌برند. کمتر و بیشتر. چه نیازی به بدیل هست؟ اگر من و علی چنگیزی و مسعود دیانی و - نفر دیگر «بی‌عرضه» هستیم و احتمال غریب به‌یقین «تقویم» دفترِ خاطرات تاریخی (!) «این اشخاص» شمایی که با حسن شهسواری مشکل‌داری چی هستی؟ بی‌عرضه نیستی که نتوانستی جا جای پای این همشهری‌ات بگذاری و فقط وقتت را به مسخره کردن پشت سرش گذراندی؟ این شرایط فقط برای تو نیست، همه همدیگر را مسخره می‌کنند و این سقوط ادبیات ایران است. اصلاً گور پدر ادبیات و صد البته گور پدر تاریخی که یزدانی‌خرم برایش کف می‌زند؛ اخلاق را کجا باختین وقتی در گروه‌ها و جمع‌ها شروع به مسخره کردن «کچلِ سیاه‌سوختهٔ خراسانی‌ای» می‌کنید که همشهری‌تان است؟ شهسواری باید شرمنده چیزهای زیادی باشد، ولی خداروشکر شرمندهٔ «پاچه‌خواری» نیست. این حرف‌ها چه فرقی با سوژه‌کردن شبانهٔ شبه‌روشنفکری دوستان دیگر دارد؟ آن‌ها اینها را آدم حساب نمی‌کنند و این‌ها آن‌ها را. چیزی که شما و بسیاری از اهالی ادبیات باید به خاطرش شرمنده باشند این رفتار خاله‌زنکی است که به جوان‌تر یاد می‌دهد عوض «نقد» کردن بیشتر پشت سر آدم‌ها حرف بزنند و همه هم را سوژه کنند (منظورم هم از «نقد» مدل دل‌نوشته‌ها/دوست‌نوشته‌ها/خودنوشته‌های مجلهٔ تجربه و امثالش نیست). این چه تجربهٔ تاریخی‌ای به همراه می‌آورد: هیچ. ما قبل از هر چیزی «نقد» را از دست داده‌ایم؛ چرا؟ چون وقتی به دنیای نقد ادبی هم می‌خواهید وارد شوید باز می‌بینید همین اسامی در مقابل شما هستند؛ یزدانی‌خرم در «مغزش» نه تنها فکر می‌کند بزرگ‌ترین نویسندهٔ ایران و داور و بررس هستند، بزرگ‌ترین منتقد ادبی هم خود را می‌دانند و همیشه از خودشان و اطرافیان می‌پرسند «کی را برای نقد بیاوریم؟» تا جواب بشنوند «خودت.» او البته یک مشت از خروارهایی است که توهم دنیای نقد را هم برداشته‌اند ولی پای عمل که می‌رسد می‌بینیم هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
زندگی را پایانی نیست، فساد و مافیا و باند را پایانی نیست. عمر را پایانی هست اما. در پایان عمر هر فرد، قبیله، جمع، اجتماع، شرکت/موسسه/بنگاه یا به‌طور کل سیستمی، کارنامهٔ واقعی رو می‌شود.‌ آن‌ها که هگل را می‌شناسند منظور را بهتر می‌گیرند. اگر چیزی جز چرک و کثافت در کار باشد، خودش را عیان می‌کند. خیلی از اهالی ادبیات، ممکن است بپرسند، چطور با این میزان از فساد، این اشخاص هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و دیگران کوچک و کوچک‌تر. دو پاسخ وجود دارد. اول اینکه بزرگی و کوچکی این اشخاص منوط به رو شدن فسادشان نیست. منوط به خواستی بالاتر است که ما در مقابلش حکم «بی‌صدایان» را داریم. یا اگر نه، آن‌ها منوط به اراده‌ای از بالا نیستند (که به نظرم هستند) پس ما واقعاً «بی‌عرضه» هستیم؛ دلیلش امثال همین آقایان و خانم‌های کانال‌دارها و مسئولان بخش ادبیات رسانه‌ها و عافیت طلب‌ها و دور همنشینی‌های شبانه هستند. در اصل گناه فساد، خودمانیم که چشم می‌بندیم به روی هر چیزی و مدام همه چیز را سرکوب می‌کنیم، یا رویش خاک می‌ریزیم و چالش می‌کنیم. یک روزی باید نبش قبر کرد، همان طوری که مجلهٔ الفیا این کار را کرد و آیندگان هم این کار را خواهند. یک بار دیگر حرف روزبه روزبهانی را که از قضا هیچ کاری‌ با ادبیات ندارد و عکاس است ،مرور کنیم: «کاش جای خونه من، این مملکت یه شلنگ گنده داشت تا هر چی ... از مناصب و جایگاه‌های غلط و بیشتر از اندازه و جنبه است می‌شست و پاک می‌کرد.»
آقای تقی‌زاده و امثال ایشان را، اصلاً تمام اهالی ادبیات که خودشان را به هیچ ارگان چپ و راستی نفروخته‌اند و مامور مستقیم و غیرمستقیم آنها نیستند ،دعوت می‌کنم جلوی آینه بروند، از خودشان بپرسند این حرف دل چند نفر از آن‌هاست؟ چند نفر در بینشان هستند که این حرف دل آنها هم هست اما فقط جرئت گفتنش را ندارند؟ حتی کسانی که از طرف تمام سازمان‌های عقیدتی و امنیتی «مامور به ادبیات» هستند؛ آن‌ها هم جلوی آینه وایستند و همین سوال را از خودشان بپرسند. ببینید حتی به عنوان مامور امنیتی خودشان از شرایط «مکان ماموریتشان» راضی هستند؟ دلشان نمی‌خواست شلنگ دستشان بود و کثافات را می‌زدودند؟
حقیقت این است؛ ما نباید بعد از این همه تجربهٔ تاریخی، چنین وضعیتی داشته باشیم، وگرنه خیلی صریح می‌گویم تمام آن تجربهٔ تاریخ، تقویمی کهنه و بی‌مصرف نیست. راستش با نگاه به بلایی که حضرات سر احمد محمود آوردند، سر جریان صنف آوردند، سر جریان آموزش داستان‌نویسی در این کشور آوردند و در نهایت سر کلیتی که از ادبیات ساختند؛ این قلم خیلی صریح می‌گوید فرصت تاریخی‌مان سوخت و شدیم تقویم این روزگار.
برگردید به نقاشی پیتر بروگل نگاه کنید. به نقاشی «پیروزی مرگ». ناقوس مرگ را مردگان می‌نوازند. چشم‌اندازی نیست، جز نیستی و نابودی و پیروزی مرگ. سگی که بالا سر کودک نشسته. مردمانی که از مرگ می‌گریزند و مرگی که برای آدم‌ها تور پهن کرده. لشکر مرگ پشت دروازه است. مردگان نیزه‌هایشان را به کمر آدمیان فرو می‌کنند. به برهوتی که آدم‌ها رویش خون ریخته‌اند نگاه کنید. صحرای «پُر» خون. راهی برای فرار نیست جز آن گوشه تصویر که آسمان از شر خون و دود در امان است. خبری از هیچ «روح» جعلی‌ای هم نیست. همه چیز همین وحشتی است که مرگ با خودش آورده. این وضعیتی است که اگر دیرتر به خودمان بیاییم فضای ادبیات ما را غیرقابل سکونت می‌کند. به تابلو «پیروزی مرگ» بیشتر دقت کنید. همین.
ن وَ القَلَمِ وَ ما یَسْتُ رُونَ
و من الله التوفیق
اول اردیبهشت ماه 1397
پی نوشت:
[1]. تاریخ متوقف شده است، گفت‌گو با دانیال حقیقی دربارهٔ بحران قصه‌گویی بیست‌ونهم بهمن ماه 1396
[2]. طراحی جلد همسایه‌ها از افتخاراتم است، چهارم دی ماه 1396
[3]. اعتراض دولت‌آبادی به جعل و پخش کتابش، چهارم دی ماه 1396
[4]. سکوت رفیق، روزنامه اعتماد شماره 3932 بیست‌وششم مهر 1396